پارساپارسا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

محمد پارسا دنیای تازه من و بابا

چه شب بدی

1392/1/31 19:53
نویسنده : آرزو
139 بازدید
اشتراک گذاری

مامانی ام پنج شنبه شب خیلی شب بدی بود ما از مهمونی خونه مادرجون برگشته بودیم ساعت تقریبا یک بود پدرجون ما رو رسوند نزدیکای خونه تو گریتو شروع کردی و منم بدو بدو از ماشین پیاده شدم تا بیام خونه و به تو برسم اما تو گریه میکردی و ساکت نمیشدی هر شب ساعت یک و نیم میخوابی بنابراین گفتم حتما تا یک و نیم تموم میشه ساعت ٢ شد گریه میکردی و من تو رو راه میبردم و به زور سعی میکردم شیر بدم شاید آروم شی ساعت ٣ شد خوابیدی اما تا گذاشتمت پایین دوباره گریه کردی چنان گریه میکردی که نفست بند اومده بود طاقتم تموم شده بود خیلی گریه کردم و از خدا میخواستم کمکت کنه چون انگاری از دست من کاری بر نمیومد تو مدام گریه میکردی و میگفتی م م م (آخه باهاش تمرین کردم بگه ماما حالا گاهی خیلی گریه میکنه آخرش میگه م)داشتم میمردم ترس برم داشته بود دیوونه شده بودم بابایی عصبانی شد و طاقت گریه تو رو نداشت بعد تو رو گرفت راه برد بعد از نیم ساعت دوباره سعی کردم بهت شیر بدم خوردی و چون خسته بودی خوابت سنگین شد شکر خدا این بار گذاشتمت پایین گریه نکردی و تا صبح خوابیدی. الهی بمیرم برات. هنوزم همش میگم یعنی اون شب چی شده بود؟؟!! امیدوارم هرگز چنین شبی برای هیچکس تکرار نشه.

                           

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)