پارساپارسا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

محمد پارسا دنیای تازه من و بابا

تو 26 روزت شد و من 26 ساله ام

عزیز دلم، همه ی وجودم پارساجان تو امروز ٢٦ روزه شدی و من ٢٦ ساله که تو این دنیام نمیدونم تعریف تو توی این ٢٦ روز از دنیا چیه شاید بزرگترین مشکل تو توی دنیا حالا فقط آروغایی باشه که دلتو درد میاره اما من بهت میگم دنیا رنگین کمونه پر از رنگ های مختلفه، پر از حرف، نمیدونم وقتی به سن من رسیدی دنیات چطوره اما امیدوارم رنگین کمونت از تلفیق بارون و آفتاب نباشه فقط فقط روزات آفتابی باشه گلم.٢٦٠ ساله شی مامانی ام
7 اسفند 1391

مادر شدن

شنیده بودم که ققنوس وقتی پا به سن میگذارد خود میسوزد تا ققنوسی جوان دوباره متولد شود مادر شدن یعنی همین مادر شدن یعنی گذشتن از پل خود و ورود به دنیای تازه ای که همه چیز از جنس دیگری است مادر شدن یعنی آب شدن برف های زمستان تا رودخانه بهاری جاری شود مادر شدن یعنی خواب آینده شیرین رویای جوان شدن خلاصه شدن تمام آرزوها در جسمی دیگر یعنی پرواز به آسمان مادر شدن یعنی تو تمام دنیای منی
28 بهمن 1391

پارسا جونم به دنیا اومد

چهارشنبه صبح بود که با شوهرم رفتیم بیمارستان نوار قلب گرفتن و بعد مامای خودم که کلاس بارداری رو پیشش می رفتم گفت یه سونو هم بده دودل بودم گفتم سونو بدم یا نمیخواد بالاخره تصمیم گرفتم انجام بدم که دکتر دید ضربان قلب پایینه و هیچ آبی نیست نمره سونو رو پایین داد و من رفتم دوباره به خانم عالمیان (ماما) نشونش دادم گفت باید بستری بشی به دکترمم زنگ زد من دوست داشتم طبیعی زایمان کنم و درد مادر شدن رو بفهمم اما با این وضع و اینکه وزن نی نی نازم بالا بود مجبور به سزارین شدم ساعت ١ بستری شدم و ساعت ٧ قرار شد دکتر بیاد تمام این لحظات رو تو زایشگاه به نی نی فکر میکردم بهش میگفتم که دیگه کم کم وقت اومدن به دنیاست دیگه ساعت های آخریه که اون تو میگذرونی وای...
23 بهمن 1391

39 هفته

ای گل پسر تنبل، شدی ٣٩ هفته و هنوز نیومدی. مامانی همش منتظرته اما تو انگاری جات خوبه و قصد نداری بیای امروز ٨ بهمن عزیزم و پس فردا تولد پیغمبر و دلم میخواد شب تولدش بیای.یادم میاد پارسال تولد پیغمبر سفره گذاشته بودم تو خونه واز خدا تو رو خواستم  حالا امسال تو قراره بیای.پسر گلم پارسا جان این بیرون یه عده چشم انتظارن.بابایی که دیگه طاقتش تموم شده بالاخره دیشب کار تخت و کمدت تموم شد و امروز میچینمش البته دیشب تا ٢ شب یه کمیشو چیدم اما هنوز تخت مونده امیدوارم امروز همه کارا تموم شه و خیال من راحت شه.
8 بهمن 1391

خانم دكتر ميگه هفته ديگه مياي

پسر نازم ديروز رفتم دكتر ميگه اين هفته نمياي هفته ديگه مياي عزيز دلم استرس دارم براي زايمان نميدونم درداش چجوريه گاهي فكر ميكنم طاقتشو ندارم خدا خودش هست.دكتر ميگه راه بري شايد زودتر بشه ولي من از ترس دردا راه نميرم موندم بين احساس انتظار ديدنت و ترس از زايمان. راستي ني ني خاله آسيه دنيا اومده آخه امروز بايد ميرفت بيمارستان سزارين حتما تا حالا بغلش كرده و داره مي بوستش.
2 بهمن 1391

در انتظار بوسیدن و بغل کردنتم

سلام گل عمر مادر امزور ٣٧ هفته و ٣ روزت شد و هنوز نیومدی انگاری تکوناتم کم شده مامان و بابا هنوز به روزشماری ادامه میدن تا روزی که بیای و تو آغوش بگیرنت واقعا تو چقدر به بعضی از واژه هایی که تا الان برامون معنی نداشتن معنی میدی انگار لغات زیادی به فرهنگ لغات احساسات زندگیمون اضافه شده.معنی عشق واضح تر شد و گرم گرم شد.چقدر دوست داشتن به حد کمال رسید و معنی از خودگذشتن داره ملموس تر میشه.امید زندگی من شاید یه روزی خودت این احساس ها رو بفهمی وقتی خودت بزرگ شدی اما امروز میخوام اینو بدونی حضور تو به خیلی چیزا معنی بخشید.
27 دی 1391