پارساپارسا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

محمد پارسا دنیای تازه من و بابا

کودک من سه ماهه شد

  پارسا دیگه کم کم داره بزرگ میشه توی این سه ماهه  من هر لحظه از داشتن پارسا شاد بودم و خدارو شکر میکردم. توی مطالب قبلی نوشتم که  پارسا معنی عشق رو کامل تر میکنه اون وقتی بود که توی شکمم  بود حالا میگم حقیقتا همینه من تازه معانی خیلی چیزها رو فهمیدم.  کارهایی که پارسا تا حالا بلده : بلند میخنده،کم کم دستاشو طرف اشیا میاره، با چشماش دنبال صدا میره و سرشو طرف صدا برمیگردونه، سرشو بلند میکنه و اصلا نمیخواد دراز بکشه وقتی بیداره و منو میشناسه به نظرم پدرشم میشناسه  اقو،مم وجدیدا یه دو سه باری ب گفت به نظرم . ...
12 ارديبهشت 1392

روز من روز لبخندهای توست

همیشه روز مادر ما کادو میخریدیم و دور هم جمع میشدیم. مادرم میگفت که اصلا کادو براش مهم نیست اصلا نیازی نیست به زحمت بیفتین. راستش اصل این قضیه رو درک نمیکردم چرا مادرم چندان علاقه ای به کادو و هدیه تو روز مادر نداره. دیروز که اولین بار بود روز مادر منم مادر بودم فهمیدم هیچ هدیه ای زیباتر از لبخند فرزند نیست واقعا به نظر شما چیزی توی این دنیا هست که زیباتر از عشق فرزند و لبخند اون باشه؟ مادرم ای بهتر از فصل بهار مادر ای روشن تر از هر چشمه سار مادرم روزت مبارک ناز من مادرم  تنها تویی آواز من ...
12 ارديبهشت 1392

چه شب بدی

مامانی ام پنج شنبه شب خیلی شب بدی بود ما از مهمونی خونه مادرجون برگشته بودیم ساعت تقریبا یک بود پدرجون ما رو رسوند نزدیکای خونه تو گریتو شروع کردی و منم بدو بدو از ماشین پیاده شدم تا بیام خونه و به تو برسم اما تو گریه میکردی و ساکت نمیشدی هر شب ساعت یک و نیم میخوابی بنابراین گفتم حتما تا یک و نیم تموم میشه ساعت ٢ شد گریه میکردی و من تو رو راه میبردم و به زور سعی میکردم شیر بدم شاید آروم شی ساعت ٣ شد خوابیدی اما تا گذاشتمت پایین دوباره گریه کردی چنان گریه میکردی که نفست بند اومده بود طاقتم تموم شده بود خیلی گریه کردم و از خدا میخواستم کمکت کنه چون انگاری از دست من کاری بر نمیومد تو مدام گریه میکردی و میگفتی م م م (آخه باهاش تمرین ک...
31 فروردين 1392

مامانی فدات

آخه عزیزم چرا گاهی شیر میخوای و به جای شیر خوردن دستاتو میخوری و منو نگاه میکنی؟فکر دل منو نمیکنی که از جاش در میاد اینطوری؟گل عمر مادر وقتی تو چشام زل میزنی دیوونه میشم کاش زودتر حرف بزنی و دستاتو بگیرم توی دستم و تو خیابونا قدم بزنیم تو خونه بازی کنی و سروصدات تا هفتا همسایه بره. من که همش روزشماری میکنم                                                         ...
28 فروردين 1392

یه تصمیم جدید

تصمیم گرفتم یه سر رسید بگیرم و توی اون هر روز مربوط به خودش کارایی که کردی رو بنویسم حتما وقتی بزرگ شدی برات جالب خواهد بود.همه به وبلاگاشون میرسن و اونا رو خوشکل و با مطالب زیبا پر می کنن اما عزیزم متاسفم که من وقت ندارم آخه دوره ترجمه ها شروع شده و تازه مامانی قراره مدیر فروش یه شرکت تولید کود بشه که البته فکر نکنم بتونه به اون خوب برسه و آخرش عذرشو میخوان. آخه تورو کجا بزارمت دل ندارم ببینم گرسنه موندی و گریه میکنی و من پیشت نیستم وای خدایا منو ببخش البته نیازی نیست برم شرکت باشم ولی باید برای فروش به مغازه های سم فروشی سر بزنم خدایا خودت کمک کن.
21 فروردين 1392

حالا شدي مثل بقيه

عزيزم مظلوم مامان تو خيلي مظلوم بودي و هيچوقت چندان گريه نميكردي همه دوستاي كلوپم ميگن كه شبا  تا صبح نميخوابن و بيدارن و روزا همش ني ني گريه ميكنه و مدام سر وقتشن. تو اما خوب بودي و فقط شير ميخواستي اگه خيلي گشنت بود گريه ميكردي و وگرنه من ميدونستم گشنته و تو گريه نميكردي و بقيه هم ميگفتن تو الكي شير ميدي بچه آرومه.ازت خواستم گريه كني و مثل بقيه همش جيغ جيغ كني و اذيت. دوست ندارم ماماني مظلوم باشي چون كم مياري تو اين دوره زمونه با مظلوميت. بالاخره حرفمو گوش كردي و حالا مدام بايد تو رو راه ببرن تا ساكت شي. البته هنوزم شير ميخواي و دستتو ميخوري و بايد كلي كل كل كنم تا شير بخوري ولي خوبه كه اذيت ميكني تازه احساس ميكنم منم مثل ماماناي ديگ...
21 فروردين 1392

عید 92

  پسر عزیزم این اولین عیدیه که تو هستی بهار امسال چقدر زیباتره آخه گلی مثل تو رو داریم روزی هزار هزار مرتبه خداروشکر میکنم که خداوند نعمتی مثل تو رو به ما داد. گلم این جشن عید رو ما هر ساله میگیریم و میریم دید و بازدید و کوچولوها عیدی میگیرن. دلم می خواست زودتر بهار شه تا بدون پتو و قنداق ببرمت بیرون آفتاب بخوری و بزرگ شی. حتما از الان که بزرگتر میشی یواش یواش کارای جدید میکنی چقدر ذوق دارم تا هر روز سپری شه و فرداش بیاد! خداوندا  به حق لبخندهای هر جوانه که غنچه می دهد به تمام کسانی که آرزوی فرزند دارند نظر کن.   عکس تو در عید ٩٢   اینم عکس هفت سین که البته این مال پارساله چو...
6 فروردين 1392

بي تو هرگز

پارسا جان گل پسرم بي تو من حتي يك لحظه آروم ندارم. قبلا مي گفتم چطور ممكنه يه مادر انقدر براش يه شخص ديگه مهم بشه كه از كوچكترين ناراحتي اش بي تاب بشه ولي امروز ميگم اگر تو حتي بي دليل گريه بلند كني و اشكت در بياد قلبم تند تند ميزنه و اشك منم در مياد آخه خدايا اين چه رابطه ايه از كجا به وجود مياد چطور شده كه پارسا شده مهمترين تيكه وجود من خدايا هر يك ربع كه نبينم دلم براش يه ذره ميشه چطور تحمل كنم بفرستمش مدرسه چندين ساعت نبينمش اي خدا دلم ميخواد محكم بقلش كنم و فشارش بدم .پارساجان اميد زندگي ام بي تو هرگز
17 اسفند 1391