پارساپارسا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

محمد پارسا دنیای تازه من و بابا

خدایا آخه چرا اینجوری؟

هفته پیش عروسی دعوت بودیم مامانی رفتیم ولی چه عروسی!!!!خدایا آخه چرا اینطور شدیم زن ها و مردها قاطی و زن ها بی حیا و حجاب، راحت و ریلکس، بی روسری و با لباس نامناسب. مامانی من شمارو گرفتم و رفتیم بیرون نمیتونستم ببینم زن ها چه راحت گناه میکنن. هر وقت این عروسی ها دعوت میشیم عزیزم ،دلم میگیره انگار مرگ حیا رو به چشم میبینم یا شعله های دوزخ رو، دلم برای آدمهایی میگیره که فراموش کردند دین ما چیه و خدا چی دوست داره. تازه کلی اسراف هم شده بود دیس برنج دست نخورده توی سطل آشغال. واااای خدا  آخه چقدر باید گناه انجام بشه تا زندگی دو جوون شروع شه. شمارا به خدا اگر دست اندر کار عروسی هستین خدارو فراموش نکنین. مامان گلم نه دوست دارم تو این عرو...
29 ارديبهشت 1392

گاهی دلم برایت تنگ تر میشود

پارسا جان عشق و امید مامان گاهی میشه که با اینکه ساعت ها وقت صرف تو کردم تا آروم شی تا خنده روی لبات بیاد با اینکه ساعتی بغلم بودی و چسبیدی به من دلم برات تنگ میشه نمیدونم این دلتنگی چه سریه عزیزم و این حس مادری چطور حل میشه با کدوم معادله مامانی.                                     ...
27 ارديبهشت 1392

توي خواب ذوق مرگ شدم

ديروز صبح خواب ديدم كه گفتي مامان نميدوني ماماني چه كيفي كردم به همه ميگفتم ديديد گفت ماما ديديد؟واي ذوق مرگ شدم. تازه ديشب كه مثل هميشه تا ساعت 1 بيدار بودي و بابايي كه بايد بره سركار ميخوابه يه دفعه از سروصدات بيدار شد همون لحظه گفتي ا.ب بابايي هم همچين خواب و بيدار ميگه گفت بابا من شنيدم بعد خوابش برد.يه كمي خنده دار شديم نه ماماني؟ ولي اينا همه از عشق و دوست داشتن توئه پسر قند عسل من.  
15 ارديبهشت 1392

سایزش شده 3

سلام گفتم که پسرم داره کم کم بزرگ میشه. از کجا معلوم ؟ خوب سایز پوشکش شده ٣ دلیلی از این بالاتر؟قربونش برم. تازه امروز غلت هم زد هورا داره به جنب و جوش میفته ...
14 ارديبهشت 1392

کودک من سه ماهه شد

  پارسا دیگه کم کم داره بزرگ میشه توی این سه ماهه  من هر لحظه از داشتن پارسا شاد بودم و خدارو شکر میکردم. توی مطالب قبلی نوشتم که  پارسا معنی عشق رو کامل تر میکنه اون وقتی بود که توی شکمم  بود حالا میگم حقیقتا همینه من تازه معانی خیلی چیزها رو فهمیدم.  کارهایی که پارسا تا حالا بلده : بلند میخنده،کم کم دستاشو طرف اشیا میاره، با چشماش دنبال صدا میره و سرشو طرف صدا برمیگردونه، سرشو بلند میکنه و اصلا نمیخواد دراز بکشه وقتی بیداره و منو میشناسه به نظرم پدرشم میشناسه  اقو،مم وجدیدا یه دو سه باری ب گفت به نظرم . ...
12 ارديبهشت 1392

روز من روز لبخندهای توست

همیشه روز مادر ما کادو میخریدیم و دور هم جمع میشدیم. مادرم میگفت که اصلا کادو براش مهم نیست اصلا نیازی نیست به زحمت بیفتین. راستش اصل این قضیه رو درک نمیکردم چرا مادرم چندان علاقه ای به کادو و هدیه تو روز مادر نداره. دیروز که اولین بار بود روز مادر منم مادر بودم فهمیدم هیچ هدیه ای زیباتر از لبخند فرزند نیست واقعا به نظر شما چیزی توی این دنیا هست که زیباتر از عشق فرزند و لبخند اون باشه؟ مادرم ای بهتر از فصل بهار مادر ای روشن تر از هر چشمه سار مادرم روزت مبارک ناز من مادرم  تنها تویی آواز من ...
12 ارديبهشت 1392

چه شب بدی

مامانی ام پنج شنبه شب خیلی شب بدی بود ما از مهمونی خونه مادرجون برگشته بودیم ساعت تقریبا یک بود پدرجون ما رو رسوند نزدیکای خونه تو گریتو شروع کردی و منم بدو بدو از ماشین پیاده شدم تا بیام خونه و به تو برسم اما تو گریه میکردی و ساکت نمیشدی هر شب ساعت یک و نیم میخوابی بنابراین گفتم حتما تا یک و نیم تموم میشه ساعت ٢ شد گریه میکردی و من تو رو راه میبردم و به زور سعی میکردم شیر بدم شاید آروم شی ساعت ٣ شد خوابیدی اما تا گذاشتمت پایین دوباره گریه کردی چنان گریه میکردی که نفست بند اومده بود طاقتم تموم شده بود خیلی گریه کردم و از خدا میخواستم کمکت کنه چون انگاری از دست من کاری بر نمیومد تو مدام گریه میکردی و میگفتی م م م (آخه باهاش تمرین ک...
31 فروردين 1392

مامانی فدات

آخه عزیزم چرا گاهی شیر میخوای و به جای شیر خوردن دستاتو میخوری و منو نگاه میکنی؟فکر دل منو نمیکنی که از جاش در میاد اینطوری؟گل عمر مادر وقتی تو چشام زل میزنی دیوونه میشم کاش زودتر حرف بزنی و دستاتو بگیرم توی دستم و تو خیابونا قدم بزنیم تو خونه بازی کنی و سروصدات تا هفتا همسایه بره. من که همش روزشماری میکنم                                                         ...
28 فروردين 1392

یه تصمیم جدید

تصمیم گرفتم یه سر رسید بگیرم و توی اون هر روز مربوط به خودش کارایی که کردی رو بنویسم حتما وقتی بزرگ شدی برات جالب خواهد بود.همه به وبلاگاشون میرسن و اونا رو خوشکل و با مطالب زیبا پر می کنن اما عزیزم متاسفم که من وقت ندارم آخه دوره ترجمه ها شروع شده و تازه مامانی قراره مدیر فروش یه شرکت تولید کود بشه که البته فکر نکنم بتونه به اون خوب برسه و آخرش عذرشو میخوان. آخه تورو کجا بزارمت دل ندارم ببینم گرسنه موندی و گریه میکنی و من پیشت نیستم وای خدایا منو ببخش البته نیازی نیست برم شرکت باشم ولی باید برای فروش به مغازه های سم فروشی سر بزنم خدایا خودت کمک کن.
21 فروردين 1392